مامور آتش نشانی که وظیفۀ او خاموش کردن حریق و جلوگیری از آتش سوزی است، دستگاه خاموش کنندۀ آتش که حاوی مواد شیمیایی می باشد، کنایه از از میان برندۀ شوق و هیجان
مامور آتش نشانی که وظیفۀ او خاموش کردن حریق و جلوگیری از آتش سوزی است، دستگاه خاموش کنندۀ آتش که حاوی مواد شیمیایی می باشد، کنایه از از میان برندۀ شوق و هیجان
آن چیز یا آن کس که آتش افشاند. - طیارۀ آتش فشان، کشتی که با آن نفت و آتش بدشمن می افکندند: مرکبی دریاکش و طیاره ای آتش فشان گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای. منوچهری. - کوه آتش فشان و آتش افشان، کوهی که از دهانۀ آن آب سیه و آتش و خاکستر سوزان بیرون جهد. برکان
آن چیز یا آن کس که آتش افشاند. - طیارۀ آتش فشان، کشتی که با آن نفت و آتش بدشمن می افکندند: مرکبی دریاکش و طیاره ای آتش فشان گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای. منوچهری. - کوه آتش فشان و آتش افشان، کوهی که از دهانۀ آن آب سیه و آتش و خاکستر سوزان بیرون جهد. بُرْکان
خوش تقریر. شیرین زبان. بلیغ. کسی که سخن او آشکار بود و درهم نبود. (ناظم الاطباء) ، آنکه نیش کلام ندارد. آنکه جز از روی مهربانی سخنی دیگر نگوید. خوشگو. خوش سخن. پسندیده گو: چون سخن گوید خوش سخن و خوشخوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). دلم مهربان گشت بر مهربانی کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی. فرخی. ماهرویی نشانده اندر پیش خوش زبان و موافق و دمساز. فرخی. مشک جعد و مشک خط و مشک ناف و مشکبوی خوش سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان. منوچهری. اگرچه بود میزبان خوش زبان پزشکی نه خوب آید از میزبان. اسدی. بت خوش زبان چون سخن یاد کرد بت بی زبان را شه آزاد کرد. نظامی. دست من بشکسته بودی آن زمان چون زدم من بر سر آن خوش زبان. مولوی
خوش تقریر. شیرین زبان. بلیغ. کسی که سخن او آشکار بود و درهم نبود. (ناظم الاطباء) ، آنکه نیش کلام ندارد. آنکه جز از روی مهربانی سخنی دیگر نگوید. خوشگو. خوش سخن. پسندیده گو: چون سخن گوید خوش سخن و خوشخوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). دلم مهربان گشت بر مهربانی کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی. فرخی. ماهرویی نشانده اندر پیش خوش زبان و موافق و دمساز. فرخی. مشک جعد و مشک خط و مشک ناف و مشکبوی خوش سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان. منوچهری. اگرچه بود میزبان خوش زبان پزشکی نه خوب آید از میزبان. اسدی. بت خوش زبان چون سخن یاد کرد بت بی زبان را شه آزاد کرد. نظامی. دست من بشکسته بودی آن زمان چون زدم من بر سر آن خوش زبان. مولوی